عطر سنبل ، عطر کاج - 4


خواستگار شماره 3 پدر بود. او هم مثل خواستگارهای قبلی هیچ وقت با مادر صحبت نکرده بود اما یکی از دخترعموهایش مادر را می شناخت، و همین کافی بود. مهم تر از آن، مادر مشخصات همسر مناسب را از نظر پدر داشت. پدر، مثل اکثر ایرانی ها،زنی با پوست سفید و موی صاف و روشن را ترجیح می داد. بعد از گذراندن بورسی یک ساله در آمریکا، با عکس زنی که به نظرش خوشگل آمده بود برگشت و از خواهر بزرگش، صدیقه خواست دختری شبیه آن برایش پیدا کند. صدیقه در دور و بر جستجویی کرد، و اینطور شد که مادر در هفده سالگی رسما از آرزوهایش انصراف داد، با پدر ازدواج کرد، و کمتر از یک سال بعد بچه دار شد.


همان طور که بچه ها زل زده بودند به ما، خانم سندبرگ به مادر اشاره کرد که بیاید پای تخته. مادر با بی میلی پذیرفت. من قوز کردم توی خودم. خانم سندبرگ با دست به نقاط مختلف نقشه اشاره کرد و پرسید : ایران؟

معلوم بود که تصمیم گرفته ما بخشی از درس آن روز باشیم. کاش از قبل گفته بود تا توی خانه می ماندیم .


تو . . .


اینجا زمین است ، زمین گرد است


تویی که مرا دور زدی ...


فردا به خودم خواهی رسید.


حال و روزت دیدنی است . . .

عطر سنبل ، عطر کاج - 3


من و مادر رفتیم ته کلاس و باقی بچه ها هم سر جایشان نشستند. هنوز همه زل زده بودند به ما. خانم سندبرگ اسم مرا روی تخته نوشت Firoozeh و زیر اسمم نوشت Iran . بعد نقشه جهان را باز کرد و به مادر چیزی گفت.
مادر به من نگاه کرد و پرسید معلم چه می گوید. گفتم گمانم از او می خواهد که ایران را روی نقشه نشان دهد .
مشکل اینجا بود که مادر مثل بیشتر زنان زمان خودش تحصیلات کمی داشت. در دوره جوانی او، پیدا کردن شوهر هدف اصلی یک دختر در زندگی بود. درس خواندن، نسبت به هنرهایی مثل دم کردن چایی یا پختن باقلوا، اهمیت کمتری داشت. 
قبل از ازدواج، مادرم نظیره، آرزو داشت قابله بشود.پدرش هم که مرد نسبتا متجددی بود، دو خواستگار قبلی را رد کرده بود تا دخترش بتواند به آرزویش برسد .مادر تصمیم داشت دیپلم بگیرد، بعد برود تبریز و از یکی از آشنایان پدربزرگ قابلگی یاد بگیرد.
از بخت بد، آن شخص ناگهان درگذشت، و نقشه های مادر هم با او به خاک سپرده شد .

سکوت . . .


گاهی سکوت بهتر است،


شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد . . . 

عطر سنبل ، عطر کاج - 2


وقتی به ویتی یر رسیدیم تازه رفته بودم کلاس دوم. پدر اسمم را توی دبستان لفینگ ول نوشت. برای اینکه راحت تر جا بیفتم، مدیر دبستان ترتیبی داد که معلم جدیدم خانم سندبرگ را چند روز قبل از شروع کلاس ها ملاقات کنیم. 

چون من و مادر انگلیسی بلد نبودیم، ملاقات عبارت بود از گفتگوی پدر و خانم سندبرگ. پدر با دقت برایش توضیح داد که من به کودکستان آبرومندی رفته ام که توی آن به بچه ها انگلیسی یاد می دادند. او که می خواست تاثیر خوبی روی خانم سندبرگ بگذارد، به من گفت زبان انگلیسی ام را نشان بدهم. صاف ایستادم و با افتخار همه ی معلوماتم را رو کردم: سفید، زرد، نارنجی، قرمز، بنفش، آبی، سبز


دوشنبه ی بعد، پدر من و مادر را به مدرسه رساند. فکر کرده بود خوب است مادر هم چند هفته با من بیاید دبستان. نمی فهمیدم دو نفر انگلیسی ندان چه مزیتی به یک نفر دارد، اما کسی به نظر یک بچه ی هفت ساله اهمیت نمی داد .

تا قبل از روز اول دبستان لفینگ ول، هیچ وقت مادر را مایه ی شرمندگی نمی دانستم. اما دیدن بچه های مدرسه که همه پیش از به صدا در آمدن زنگ به ما خیره شده بوند کافی بود که وانمود کنم او را نمی شناسم.

بالاخره زنگ خورد و خانم سندبرگ آمد و کلاس را به ما نشان داد. خوشبختانه فهمیده بود ما از آن آدمهایی هستیم که خودشان نمی توانند کلاس شان را پیدا کنند .