عطر سنبل ، عطر کاج - 3


من و مادر رفتیم ته کلاس و باقی بچه ها هم سر جایشان نشستند. هنوز همه زل زده بودند به ما. خانم سندبرگ اسم مرا روی تخته نوشت Firoozeh و زیر اسمم نوشت Iran . بعد نقشه جهان را باز کرد و به مادر چیزی گفت.
مادر به من نگاه کرد و پرسید معلم چه می گوید. گفتم گمانم از او می خواهد که ایران را روی نقشه نشان دهد .
مشکل اینجا بود که مادر مثل بیشتر زنان زمان خودش تحصیلات کمی داشت. در دوره جوانی او، پیدا کردن شوهر هدف اصلی یک دختر در زندگی بود. درس خواندن، نسبت به هنرهایی مثل دم کردن چایی یا پختن باقلوا، اهمیت کمتری داشت. 
قبل از ازدواج، مادرم نظیره، آرزو داشت قابله بشود.پدرش هم که مرد نسبتا متجددی بود، دو خواستگار قبلی را رد کرده بود تا دخترش بتواند به آرزویش برسد .مادر تصمیم داشت دیپلم بگیرد، بعد برود تبریز و از یکی از آشنایان پدربزرگ قابلگی یاد بگیرد.
از بخت بد، آن شخص ناگهان درگذشت، و نقشه های مادر هم با او به خاک سپرده شد .

سکوت . . .


گاهی سکوت بهتر است،


شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد . . . 

عطر سنبل ، عطر کاج - 2


وقتی به ویتی یر رسیدیم تازه رفته بودم کلاس دوم. پدر اسمم را توی دبستان لفینگ ول نوشت. برای اینکه راحت تر جا بیفتم، مدیر دبستان ترتیبی داد که معلم جدیدم خانم سندبرگ را چند روز قبل از شروع کلاس ها ملاقات کنیم. 

چون من و مادر انگلیسی بلد نبودیم، ملاقات عبارت بود از گفتگوی پدر و خانم سندبرگ. پدر با دقت برایش توضیح داد که من به کودکستان آبرومندی رفته ام که توی آن به بچه ها انگلیسی یاد می دادند. او که می خواست تاثیر خوبی روی خانم سندبرگ بگذارد، به من گفت زبان انگلیسی ام را نشان بدهم. صاف ایستادم و با افتخار همه ی معلوماتم را رو کردم: سفید، زرد، نارنجی، قرمز، بنفش، آبی، سبز


دوشنبه ی بعد، پدر من و مادر را به مدرسه رساند. فکر کرده بود خوب است مادر هم چند هفته با من بیاید دبستان. نمی فهمیدم دو نفر انگلیسی ندان چه مزیتی به یک نفر دارد، اما کسی به نظر یک بچه ی هفت ساله اهمیت نمی داد .

تا قبل از روز اول دبستان لفینگ ول، هیچ وقت مادر را مایه ی شرمندگی نمی دانستم. اما دیدن بچه های مدرسه که همه پیش از به صدا در آمدن زنگ به ما خیره شده بوند کافی بود که وانمود کنم او را نمی شناسم.

بالاخره زنگ خورد و خانم سندبرگ آمد و کلاس را به ما نشان داد. خوشبختانه فهمیده بود ما از آن آدمهایی هستیم که خودشان نمی توانند کلاس شان را پیدا کنند .


بوسه . . .


کوچ کرده ام به خاطرات


اگر به دیدنم آمدی

من بیشتر اوقات حوالی آخرین بوسه هستم!!

عطر سنبل ، عطر کاج - 1


هفت ساله بودم که با پدر، مادر و برادر چهارده ساله ام فرشید از آبادان به شهر ویتی یر کالیفرنیا آمدیم.

برادر بزرگترم فرید را یک سال پیش از آن به فیلادلفیا فرستاده بودند و آنجا به دبیرستان می رفت. او هم مثل خیلی از جوانهای ایرانی آرزو داشت خارج از کشور درس بخواند و با وجود اشک های مادر ما را ترک کرده و پیش عمویم و همسر آمریکایی اش زندگی می کرد. 

من هم از رفتن اون ناراحت بودم، ولی به زودی غصه از یادم رفت.

اولین بسته ی سوغاتی که رسید، دیدم داشتن یک باربی کامل- با کیف حمل، چهار دست لباس، یک بارانی و یک چتر کوچک- به دوری از برادر می ارزد .


اقامت ما در ویتی یر موقت بود. پدرم کاظم، مهندس شرکت نفت ایران بود و ماموریت داشت حدود دو سال مشاور یک شرکت آمریکایی باشد. او در زمان دانشجویی مدتی در تگزاس و کالیفرنیا زندگی کرده بود، و درباره ی آمریکا با همان لحنی صحبت می کرد که کسی از اولین عشقش بگوید.

برای اون آمریکا جایی بود که هرکس،بدون توجه به اینکه قبلا چه کاره بوده، می توانست آدم مهمی بشود. کشوری مهربان و منظم پر از توالت های تمیز. جایی که مردم قوانین رانندگی را رعایت می کردند و دلفین ها از توی حلقه ها می پریدند. سرزمین موعود.

برای من هم آمریکا جایی بود که همه جور لباس باربی پیدا می شد .