عطر سنبل ، عطر کاج - 2


وقتی به ویتی یر رسیدیم تازه رفته بودم کلاس دوم. پدر اسمم را توی دبستان لفینگ ول نوشت. برای اینکه راحت تر جا بیفتم، مدیر دبستان ترتیبی داد که معلم جدیدم خانم سندبرگ را چند روز قبل از شروع کلاس ها ملاقات کنیم. 

چون من و مادر انگلیسی بلد نبودیم، ملاقات عبارت بود از گفتگوی پدر و خانم سندبرگ. پدر با دقت برایش توضیح داد که من به کودکستان آبرومندی رفته ام که توی آن به بچه ها انگلیسی یاد می دادند. او که می خواست تاثیر خوبی روی خانم سندبرگ بگذارد، به من گفت زبان انگلیسی ام را نشان بدهم. صاف ایستادم و با افتخار همه ی معلوماتم را رو کردم: سفید، زرد، نارنجی، قرمز، بنفش، آبی، سبز


دوشنبه ی بعد، پدر من و مادر را به مدرسه رساند. فکر کرده بود خوب است مادر هم چند هفته با من بیاید دبستان. نمی فهمیدم دو نفر انگلیسی ندان چه مزیتی به یک نفر دارد، اما کسی به نظر یک بچه ی هفت ساله اهمیت نمی داد .

تا قبل از روز اول دبستان لفینگ ول، هیچ وقت مادر را مایه ی شرمندگی نمی دانستم. اما دیدن بچه های مدرسه که همه پیش از به صدا در آمدن زنگ به ما خیره شده بوند کافی بود که وانمود کنم او را نمی شناسم.

بالاخره زنگ خورد و خانم سندبرگ آمد و کلاس را به ما نشان داد. خوشبختانه فهمیده بود ما از آن آدمهایی هستیم که خودشان نمی توانند کلاس شان را پیدا کنند .