-
عطر سنبل ، عطر کاج - 9
شنبه 1 مهرماه سال 1391 10:52
پدر در اهواز و با تنگدستی بزرگ شده بود. در بچگی پدر و مادرش را به خاطر بیماری هایی که امروز به سادگی معالجه می شوند ازدست داده بود. او و خواهران و برادرانش با سختکوشی زندگی را گذرانده بوند. و حالا که با داشتن تعداد زیادی فرزند و نوه در دهه ی هفتاد سالگی هستند، هنوز نقش مهمی در زندگی همدیگر دارند. آنها در غم و شادی با...
-
آدم . . .
پنجشنبه 30 شهریورماه سال 1391 18:53
سالهاست که جستجوگر آدم هستم. تا لذت خوردن یک سیب سرخ را با او تجربه کنم. مشکل از من نیست، نه من، نه سیب سرخ، نه شیطان، تو نایاب شده ای "آدم"
-
عطر سنبل ، عطر کاج - 8
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 20:11
این که هیچ کس حرف هایش را نمی فهمید غرورش را جریحه دار می کرد.بنابراین سعی کرد ضعف گفتارش را با مطالعه جبران کند. او تنها کسی بود که هر ورقه ای را قبل از امضا به دقت می خواند. خرید یک ماشین لباسشویی از فروشگاه سیرز برای یک آمریکایی معمولی ممکن بود سی دقیقه طول بکشد، اما تا پدر متن ضمانتنامه، شرایط قرارداد، و اطلاعات...
-
عوض شده . . .
دوشنبه 27 شهریورماه سال 1391 19:54
آیین عشق بازی دنیا عوض شده یوسف عوض شده ، ذلیخا عوض شده سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی در عشق سالهاست که فتوا عوض شده خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید اکنون به خانه آمده اما عوض شده حق داشتی مرا نشناسی به هر طریق من همچنان همانم و دنیا عوض شده
-
عطر سنبل ، عطر کاج - 7
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 18:53
به آمریکا که رسیدیم، احتمال دادیم پدر زندگی خودش در آمریکا را با زندگی یک نفر دیگر اشتباه گرفته بود .از نگاه متعجب صندوقداران مغازه ها، کارکنان پمپ بنزین و گارسون ها می شد حدس زد که پدر به روایت خاصی از زبان انگلیسی صحبت می کرد که هنوز میان باقی آمریکایی ها رایج نشده. تعجب می کردیم پدر چطور بعد از مدتها تحصیل در...
-
دنیای دیگر
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 11:25
تنها چیزی که از من دلجویی میکرد ، امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می ترسانید و خسته میکرد! من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟
-
عطر سنبل ، عطر کاج - 6
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 12:06
مادرش گوشی تلفن را به دست مان داد و مادر که خوشبختانه تلفن محل کار پدر را حفظ کرده بود، با او تماس گرفت و وضعیت را توضیح داد. بعد پدر با زن آمریکایی صحبت کرد و نشانی خانه مان را به او داد. غریبه ی مهربان پذیرفت که ما را برساند . لابد از ترس اینکه دوباره سرو کله ی ما دم در خانه شان پیدا شود، زن و دخترش با ما تا جلوی...
-
ثبت احوال . . .
سهشنبه 21 شهریورماه سال 1391 15:29
جالب است! "ثبت احوال" در شناسنامه ام همه چیز را ثبت کرده جز . . . "احوالم" را
-
عطر سنبل ، عطر کاج - 5
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 13:38
بعد از چند تلاش بی نتیجه ی مادر برای پیدا کردن ایران روی نقشه، بالاخره خانم سندبرگ دستگیرش شد که مشکل از انگلیسی ندانستن مادر نیست از بلد نبودن جغرافیاست. با لبخندی از سر لطف، مادر را به صندلیش بازگرداند. بعد به همه، از جمله من و مادر، ایران را روی نقشه نشان داد. مادر سرش را به تایید تکان می داد،انگار که تمام مدت جای...
-
زووووووووووووو
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 20:00
تازه میفهمم بازیهای کودکی حکمت داشت ، زوووووووووووو . . . تمرین روزهای نفسگیر زندگی بود.
-
عطر سنبل ، عطر کاج - 4
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 22:42
خواستگار شماره 3 پدر بود. او هم مثل خواستگارهای قبلی هیچ وقت با مادر صحبت نکرده بود اما یکی از دخترعموهایش مادر را می شناخت، و همین کافی بود. مهم تر از آن، مادر مشخصات همسر مناسب را از نظر پدر داشت. پدر، مثل اکثر ایرانی ها،زنی با پوست سفید و موی صاف و روشن را ترجیح می داد. بعد از گذراندن بورسی یک ساله در آمریکا، با...
-
تو . . .
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1391 00:16
اینجا زمین است ، زمین گرد است تویی که مرا دور زدی ... فردا به خودم خواهی رسید . حال و روزت دیدنی است . . .
-
عطر سنبل ، عطر کاج - 3
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 11:27
من و مادر رفتیم ته کلاس و باقی بچه ها هم سر جایشان نشستند. هنوز همه زل زده بودند به ما. خانم سندبرگ اسم مرا روی تخته نوشت Firoozeh و زیر اسمم نوشت Iran . بعد نقشه جهان را باز کرد و به مادر چیزی گفت. مادر به من نگاه کرد و پرسید معلم چه می گوید. گفتم گمانم از او می خواهد که ایران را روی نقشه نشان دهد . مشکل اینجا بود که...
-
سکوت . . .
شنبه 28 مردادماه سال 1391 10:44
گاهی سکوت بهتر است، شاید خدا هم حرفی برای گفتن داشته باشد . . .
-
عطر سنبل ، عطر کاج - 2
پنجشنبه 26 مردادماه سال 1391 01:38
وقتی به ویتی یر رسیدیم تازه رفته بودم کلاس دوم. پدر اسمم را توی دبستان لفینگ ول نوشت. برای اینکه راحت تر جا بیفتم، مدیر دبستان ترتیبی داد که معلم جدیدم خانم سندبرگ را چند روز قبل از شروع کلاس ها ملاقات کنیم. چون من و مادر انگلیسی بلد نبودیم، ملاقات عبارت بود از گفتگوی پدر و خانم سندبرگ. پدر با دقت برایش توضیح داد که...
-
بوسه . . .
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 00:09
کوچ کرده ام به خاطرات اگر به دیدنم آمدی من بیشتر اوقات حوالی آخرین بوسه هستم!!
-
عطر سنبل ، عطر کاج - 1
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 13:05
هفت ساله بودم که با پدر، مادر و برادر چهارده ساله ام فرشید از آبادان به شهر ویتی یر کالیفرنیا آمدیم. برادر بزرگترم فرید را یک سال پیش از آن به فیلادلفیا فرستاده بودند و آنجا به دبیرستان می رفت. او هم مثل خیلی از جوانهای ایرانی آرزو داشت خارج از کشور درس بخواند و با وجود اشک های مادر ما را ترک کرده و پیش عمویم و همسر...
-
پرواز . . .
شنبه 7 مردادماه سال 1391 20:25
پرواز کن ، آنگونه که میخواهی . . . وگرنه پروازت میدهند ، آنگونه که میخواهند . . .
-
راستی خدا . . .
پنجشنبه 29 تیرماه سال 1391 12:41
" دلم هوای دیروز را کرده هوای روزهای کودکی را دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم ... ... ... ... آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر...
-
آرامش
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 11:43
آرامم، مانند مزرعه ای که تمام محصولش را ملخها خورده اند ، دیگر نگران داس ها نیستم . . .
-
اَحَد
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 15:23
هیچکس نفهمید، حتی خدا هم تنهاییَش را فریاد می کند : قُل هُواللهُ اَحَد !
-
اشتباه
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 09:36
اشتباه من این بود هرجا رنجیدم ، لبخند زدم فکر کردند درد ندارد محکم تر زدند . . .
-
حاشیه نویسی
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 16:08
میخواهم : حاشیه ای پررنگ باشم، در کنار متون سخت زندگی، تا به آرامشی برسم، هر چند کوتاه، اما در حاشیه!