عطر سنبل ، عطر کاج 14


در هر خانواده ای یک آدم ماجراجو پیدا می شود. در خانواده ی پدراین افتخار به عمو نعمت الله می رسد. شاهکارش هم این است که همسرش را خودش انتخاب کرده، آن هم سه بار.


بعد از دومین طلاق عمویم، او تصمیم گرفت مدتی مطبش را در اهواز تعطیل کند و برای دیدن ما به ویتی یر بیاید. برای دوستان آمریکایی من، "ملاقات فامیلی "یعنی سه شب اقامت. توی فامیل ما مدت اقامت با واحد فصل شمرده می شد. کسی به خودش زحمت نمی داد نصف کره زمین را طی کند تا فقط ماه دسامبر را بماند . پیش ما می ماند و بهار کالیفرنیا، مراسم فارغ التحصیلی بچه ها در تابستان، و جشن هالووین را می دید.


دو ماه بعد از ورود عمو، او متوجه شد به دلایلی هیچ کدام از لباسی های توی چمدان اندازه اش نمی شود. هفته های قبل البسه ی آمریکایی جدیدش شامل تی شرت و گرمکن را پوشیده بود، که همراه با اشتهایش جا باز کرده بودند. عمو آن صبح در یک نمایش مد تمام لباس های قدیمی اش را امتحان کرد. با شلواری که تا نیمه به پایش آویزان بود به اطراف جست می زد و می گفت این همان شلواری ست که دو ماه پیش توی هواپیما پوشیده بود. عاجز از بستن دکمه های پیراهن، شکمش را می کشید تو و سعی می کرد نفسش را بیرون ندهد.


پدر سعی کرد در بستن دکمه ها، زیپ ها و قلاب های نافرمان کمک کند. فایده نداشت. عمو به آمریکا آمده بود تا طلاقش را فراموش کند. تا حدی موفق هم شده بود. حالا نگران اضافه وزنش بود.


من خوش شانس بودم که سالها قبل از تحولات سیاسی ایران به آمریکا آمدم .آمریکایی هایی که می دیدیم مهربان و کنجکاو بودند، ابایی از پرسیدن سوال نداشتند و مایل به شنیدن پاسخ بودند. وقتی انگلیسی را حد کافی یاد گرفتیم، همیشه توسط بچه ها و بزرگ ترها پرس و جو می شدم.



روی آن شیشه تبدار تو را " ها " کردم


اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم


حرف با برف زدم سوززمستانی را


با بخار نفسم وصل به گرما کردم


شیشه بد جور دلش ابری و بارانی شد


شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم


عرق سردی به پیشانی آن شیشه نشست


تا به امید ورود تو دهان وا کردم


در هوای نفسم گم شده بودی ای عشق


با سرانگشت تو را گشتم و پیدا کردم


با سرانگشت کشیدم به دلش عکس تو را


عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم


و به عشق تو فرآیند تنفس را هم


جذب اکسیژن چشمان تو معنا کردم


من . . .


از فکر من بگذر خیالت تخت باشد


من می تواند بی تو هم خوشبخت باشد


این من که با هر ضربه ای از پا در آمد


تصمیم دارد بعد زا این سرسخت باشد


تصمیم دارد با خودش ،با کم بسازد


تصمیم دارد هم بسوزد ،هم بسازد

عطر سنبل ، عطر کاج 13


در دیزنی لند مثل یک گله ی بوفالو این ور و آن ور می رفتیم و تنها جلوی بازی هایی توقف می کردیم که پدر قابل اعتنا می دانست. یک جا رسیدیم جلوی تلفن هایی که با آنها می شد با میکی ماوس صحبت کرد در حالی که یکی از جک و جانورهای دیزنی لند توسط پدر به همراهان معرفی می شد تصمیم گرفتم این تلفن ها را آزمایش کنم، چون قبلا امتحان شان نکرده بودم. گوشی را برداشتم و فهمیدم صحبتی با میکی ماوس در کار نیست، فقط یک صدای ضبط شده است. با دلخوری گوشی را گذاشتم و به اطراف نگاه کردم تا باقی گله را پیدا کنم اما آنها رفته بودند.


یکی از بزرگترین نگرانی های پدر در آمریکا بچه دزدی بود. شهر محل اقامت ما، آبادان جای امنی بود. تمام همسایه ها را می شناختیم، هر کس مراقب بچه های دیگران هم بود، تمام همسایه ها را می شناختیم، هر کسی مراقب بچه های دیگران هم بود، و هیچ جنایتی به جز دله دزدی اتفاق نمی افتاد.


پدر همیشه درباره ی خطر غریبه ها و اینکه چطور موقع خطر نزد پلیس بروم برایم سخنرانی می کرد.


توی دیزنی لند پلیس نبود. شبیه ترین کسی که پیدا کردم مرد جوانی بود که لباس سر هم آبی روشن پوشیده و کلاهی شبیه یک قایق کاغذی بر عکس روی سرش بود. پیش او رفتم و او مرا به محل نگهداری بچه های گمشده برد که ناگهان پدر هراسان و از نفس افتاده وارد شد.



بی تو . . .

 

تقویم روزهایم شکسته و گم است ....

بی تو چه فرقی میکند

امروز چندم است . . .