برای ما تازه واردها نه فقط جاذبه های مهم بلکه چیزهای جزئی هم دیدنی بود – فروشندگان خوش برخورد، توالت های تمیز، و علائم راهنمایی واضح. وقتی از تماشای جاکلیدی ها توی فروشگاه هدایا لذت می بردیم، معلوم بود از هرچیز دیگری هم خوش مان می آمد.
در این میان، یکی از جاذبه ها فراتر از بقیه بود، یکی که تی شرت هایش را با افتخار می پوشیدیم، یکی که در ما حس عمیقی از ستایش ایجاد می کرد: دیزنی لند. پدر عقیده داشت والت دیزنی یک نابغه ی بزرگ بود، مردی که وسعت دید او به همه امکان می داد تا در هر سنی حس شگفت دوران کودکی را تجربه کنند .
از دید پدر، لذت هر تفریحی با همراهی دیگران چند برابر می شد. یک شام شلوغ توی منزل خواهرش که نصف مهمان ها بدون صندلی مانده باشند، به شام چهارنفره با جای کافی ترجیح داشت. طبع قبیله ای او لابد نتیجه بزرگ شدن با هشت خواهر و برادر بود. ریشه اش هرچه بود، پدر باور داشت وقتی دیزنی لند برای ما لذت بخشاست، فکرش را بکن با بیست نفر همراه چقدر بیشتر خوش می گذرد .به این ترتیب یکی از تعطیلات آخر هفته، خود را دم ورودی اصلی دیزنی لند دیدیم، همراه با شش همکار ایرانی پدر و خانواده هاشان.
بالاخره روز موعود رسید و پدر، آماده پولدار شدن، شورلت ایمپالا را پر بنزین کرد و برای سومین و آخرین بار به استودیو رفت. ما با دلهره توی خانه منتظر ماندیم.
آن شب پدر غمگین تر از هرزمان دیگر به خانه برگشت. در دو نوبت بازی اش در مجموع هفت دلار برده بود. هیچ وقت تا آن موقع این قدر بد بازی نکرده بود.بازی ضعیفش را به گردن همه چیز انداخت، از نورپردازی استودیو گرفته تا رانندگی طولانی. برای ما اهمیتی نداشت که او نبرده. فقط به یاد نداشتیم هیچ کس انقدر کم توی بولینگ برای دلار برده باشد. پدر چندبرابر این، پول بنزین برای رفت و برگشت استودیو داده بود.
چند هفته بعد برنامه پخش شد و ما در سکوت تماشا کردیم. پدر توی تلویزیون خیلی مضطرب به نظر می رسید، به خصوص بعد از زدن نخستین توپ. بعد از توپ دوم پاک دست و پایش را گم کرده بود.
بعد از این جهش ناموفق به سوی ثروت، دیگر بولینگ برای دلار نگاه نکردیم.دیگر از آن خوش مان نمی آمد. ما کی بودیم که بخواهیم از آن ها ایراد بگیریم، وقتی همه شان بیش از هفت دلار می بردند؟
کمی بعد پدر به کلی از بولینگ دست کشید و معتقد شد ورزش احمقانه ای است، اگر اصلا بشود اسمش را ورزش گذاشت. مهم تر از آن، برنامه ی بولینگ چهارشنبه عصرها باعث شده بود از سریال کمدی سانی وشر عقب بماند. حالا می توانست کنار ما روی کاناپه لم بدهد و جبران کند.
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
قبلا در تلاش برای آموختن فرهنگ آمریکایی، پدر توی یک باشگاه محلی بولینگ عضو شده بود. عصرهای چهارشنبه به باشگاه می رفت، و با داستانهای مسحور کننده ای درباره ی بازی برمی گشت. در این میان کم کم باورش شد که بولینگ باز چیره دستی است.
بولینگ برای دلار مسابقه ای تلویزیونی بود که دنیای جذاب بولینگ را با هیجان لاس و گاس همراه می کرد. شرکت کننده برای گرفتن جایزه باید دو ضربه پشت سر هم را می برد. هربار شرکت کننده ای نمی برد، به مبلغ جایزه اضافه می شد، و هیجان یک درجه بالاتر می رفت. ما همیشه این برنامه را می دیدیم همراه با تفسیرهای پدر که شباهتی به عبارات سایر گویندگان ورزشی نداشت . از روی کاناپه ما بولینگ آسان به نظر می آمد. نمی فهمیدیم چرا این همه شرکت کننده هیچ کدام جایزه اصلی را نمی برند. در پایان هر برنامه از بینندگان دعوت می شد با استودیو تماس بگیرند و توی مسابقه شرکت کنند. پدر تمام جسارتش را جمع کرد و تماس گرفت، و برای یک دور آزمایشی دعوت شد.
پدر مسافت یک ساعت و نیمه ی رفت و برگشت تا استودیو را برای اولین دور آزمایشی طی کرد و با احساسی پیروزمندانه برگشت. هیچ ضربه ای را درست نزده بود، اما به اون گفته بودند یک نوبت آزمایشی دیگر هم شرکت کند. اگر بار دوم خوب پیش می رفت، او توی تلویزیون ظاهر می شد.
یک سفر یک ساعت و نیمه ی دیگر برای آزمایش دوم، و او برای شرکت توی یک برنامه انتخاب شد. پدر امیدوار بود شرکت کنندگان قبل از او نبرند تا جایزه پر و پیمان باشد. دلش را صابون زده بود برای یک پول کلان.