در دیزنی لند مثل یک گله ی بوفالو این ور و آن ور می رفتیم و تنها جلوی بازی هایی توقف می کردیم که پدر قابل اعتنا می دانست. یک جا رسیدیم جلوی تلفن هایی که با آنها می شد با میکی ماوس صحبت کرد در حالی که یکی از جک و جانورهای دیزنی لند توسط پدر به همراهان معرفی می شد تصمیم گرفتم این تلفن ها را آزمایش کنم، چون قبلا امتحان شان نکرده بودم. گوشی را برداشتم و فهمیدم صحبتی با میکی ماوس در کار نیست، فقط یک صدای ضبط شده است. با دلخوری گوشی را گذاشتم و به اطراف نگاه کردم تا باقی گله را پیدا کنم اما آنها رفته بودند.
یکی از بزرگترین نگرانی های پدر در آمریکا بچه دزدی بود. شهر محل اقامت ما، آبادان جای امنی بود. تمام همسایه ها را می شناختیم، هر کس مراقب بچه های دیگران هم بود، تمام همسایه ها را می شناختیم، هر کسی مراقب بچه های دیگران هم بود، و هیچ جنایتی به جز دله دزدی اتفاق نمی افتاد.
پدر همیشه درباره ی خطر غریبه ها و اینکه چطور موقع خطر نزد پلیس بروم برایم سخنرانی می کرد.
توی دیزنی لند پلیس نبود. شبیه ترین کسی که پیدا کردم مرد جوانی بود که لباس سر هم آبی روشن پوشیده و کلاهی شبیه یک قایق کاغذی بر عکس روی سرش بود. پیش او رفتم و او مرا به محل نگهداری بچه های گمشده برد که ناگهان پدر هراسان و از نفس افتاده وارد شد.