بالاخره روز موعود رسید و پدر، آماده پولدار شدن، شورلت ایمپالا را پر بنزین کرد و برای سومین و آخرین بار به استودیو رفت. ما با دلهره توی خانه منتظر ماندیم.
آن شب پدر غمگین تر از هرزمان دیگر به خانه برگشت. در دو نوبت بازی اش در مجموع هفت دلار برده بود. هیچ وقت تا آن موقع این قدر بد بازی نکرده بود.بازی ضعیفش را به گردن همه چیز انداخت، از نورپردازی استودیو گرفته تا رانندگی طولانی. برای ما اهمیتی نداشت که او نبرده. فقط به یاد نداشتیم هیچ کس انقدر کم توی بولینگ برای دلار برده باشد. پدر چندبرابر این، پول بنزین برای رفت و برگشت استودیو داده بود.
چند هفته بعد برنامه پخش شد و ما در سکوت تماشا کردیم. پدر توی تلویزیون خیلی مضطرب به نظر می رسید، به خصوص بعد از زدن نخستین توپ. بعد از توپ دوم پاک دست و پایش را گم کرده بود.
بعد از این جهش ناموفق به سوی ثروت، دیگر بولینگ برای دلار نگاه نکردیم.دیگر از آن خوش مان نمی آمد. ما کی بودیم که بخواهیم از آن ها ایراد بگیریم، وقتی همه شان بیش از هفت دلار می بردند؟
کمی بعد پدر به کلی از بولینگ دست کشید و معتقد شد ورزش احمقانه ای است، اگر اصلا بشود اسمش را ورزش گذاشت. مهم تر از آن، برنامه ی بولینگ چهارشنبه عصرها باعث شده بود از سریال کمدی سانی وشر عقب بماند. حالا می توانست کنار ما روی کاناپه لم بدهد و جبران کند.