عطر سنبل ، عطر کاج - 5


بعد از چند تلاش بی نتیجه ی مادر برای پیدا کردن ایران روی نقشه، بالاخره خانم سندبرگ دستگیرش شد که مشکل از انگلیسی ندانستن مادر نیست از بلد نبودن جغرافیاست. با لبخندی از سر لطف، مادر را به صندلیش بازگرداند. بعد به همه، از جمله من و مادر، ایران را روی نقشه نشان داد.


مادر سرش را به تایید تکان می داد،انگار که تمام مدت جای آن را می دانست اما ترجیح داده بود آن راز را پیش خودش نگه دارد. هنوز تمام بچه ها به ما خیره بودند نه تنها با مادرم آمده بودم مدرسه، نه تنها نمی توانستیم به زبان آنها حرف بزنیم، بلکه به وضوح خنگ بودیم.


به خصوص از دست مادر عصبانی بودم، چون تمام تاثیر مثبتی که با گفتن دایره ی رنگ ها گذاشته بودم خراب کرده بود. تصمیم گرفتم از فردا او توی خانه بماند .


بالاخره زنگ خورد و وقت برگشت از مدرسه شد. دبستان لفینگ ول فقط چند کوچه با خانه مان فاصله داشت و پدر، که قابلیت ما را برای گم شدن دست کم گرفته بود، فکر می کرد من و مادر می توانیم راه خانه را پیدا کنیم. ما سرگردان در آن حوالی پرسه می زدیم، شاید به امید کمکی از یک شهاب آسمانی یا حیوانی سخنگو.


هیچ کدام از خیابان ها و خانه ها به نظر آشنا نمی آمد. همان طور که مبهوت وضعیت ناجورمان بودیم، دختر کوچک پرجنب و جوشی از خانه شان بیرون پرید و چیزی گفت. ما که منظورش را نمی فهمیدیم همان کاری را کردیم که باقی روز انجام داده بودیم. لبخند زدیم. 


مادر دختر به ما پیوست. و اشاره کرد برویم توی خانه شان.حدس زدم دختر، که هم سن من به نظر می رسید، از بچه های دبستان لفینگ ول است و می خواهد با بردن ما به خانه، اجرایی خصوصی از سیرک تماشا کند .