خواستگار شماره 3 پدر بود. او هم مثل خواستگارهای قبلی هیچ وقت با مادر صحبت نکرده بود اما یکی از دخترعموهایش مادر را می شناخت، و همین کافی بود. مهم تر از آن، مادر مشخصات همسر مناسب را از نظر پدر داشت. پدر، مثل اکثر ایرانی ها،زنی با پوست سفید و موی صاف و روشن را ترجیح می داد. بعد از گذراندن بورسی یک ساله در آمریکا، با عکس زنی که به نظرش خوشگل آمده بود برگشت و از خواهر بزرگش، صدیقه خواست دختری شبیه آن برایش پیدا کند. صدیقه در دور و بر جستجویی کرد، و اینطور شد که مادر در هفده سالگی رسما از آرزوهایش انصراف داد، با پدر ازدواج کرد، و کمتر از یک سال بعد بچه دار شد.
همان طور که بچه ها زل زده بودند به ما، خانم سندبرگ به مادر اشاره کرد که بیاید پای تخته. مادر با بی میلی پذیرفت. من قوز کردم توی خودم. خانم سندبرگ با دست به نقاط مختلف نقشه اشاره کرد و پرسید : ایران؟
معلوم بود که تصمیم گرفته ما بخشی از درس آن روز باشیم. کاش از قبل گفته بود تا توی خانه می ماندیم .