من و مادر رفتیم ته کلاس و باقی بچه ها هم سر جایشان نشستند. هنوز همه زل زده بودند به ما. خانم سندبرگ اسم مرا روی تخته نوشت Firoozeh و زیر اسمم نوشت Iran . بعد نقشه جهان را باز کرد و به مادر چیزی گفت.
مادر به من نگاه کرد و پرسید معلم چه می گوید. گفتم گمانم از او می خواهد که ایران را روی نقشه نشان دهد .
مشکل اینجا بود که مادر مثل بیشتر زنان زمان خودش تحصیلات کمی داشت. در دوره جوانی او، پیدا کردن شوهر هدف اصلی یک دختر در زندگی بود. درس خواندن، نسبت به هنرهایی مثل دم کردن چایی یا پختن باقلوا، اهمیت کمتری داشت.
قبل از ازدواج، مادرم نظیره، آرزو داشت قابله بشود.پدرش هم که مرد نسبتا متجددی بود، دو خواستگار قبلی را رد کرده بود تا دخترش بتواند به آرزویش برسد .مادر تصمیم داشت دیپلم بگیرد، بعد برود تبریز و از یکی از آشنایان پدربزرگ قابلگی یاد بگیرد.
از بخت بد، آن شخص ناگهان درگذشت، و نقشه های مادر هم با او به خاک سپرده شد .