بی تو . . .

 

تقویم روزهایم شکسته و گم است ....

بی تو چه فرقی میکند

امروز چندم است . . . 

تو . . .

 

چشمها را شستم 

 

جور دیگر دیدم 

 

بازهم فرقی نداشت  

 

تو همان هستی که باید دوست داشت .

نگاه . . .

 

کسی که نگاهت را نمی فهمد 

 

توضیح های طولانی ات را هم نخواهد فهمید . . .

دلتنگی


در زندگی برای هر آدمی


از یک لحظه . . . از یک جا . . . از یک نفر به بعد


دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست


نه روزها . . . نه رنگ ها . . . نه خیابان ها


همه چیز میشود دلتنگی !!!!!!


پ ن : یه چند ماهی سفر بودم و نشد بنویسم ، دوباره هستم در خدمتتون .

عطر سنبل ، عطر کاج 12


برای ما تازه واردها نه فقط جاذبه های مهم بلکه چیزهای جزئی هم دیدنی بود – فروشندگان خوش برخورد، توالت های تمیز، و علائم راهنمایی واضح. وقتی از تماشای جاکلیدی ها توی فروشگاه هدایا لذت می بردیم، معلوم بود از هرچیز دیگری هم خوش مان می آمد.


در این میان، یکی از جاذبه ها فراتر از بقیه بود، یکی که تی شرت هایش را با افتخار می پوشیدیم، یکی که در ما حس عمیقی از ستایش ایجاد می کرد: دیزنی لند. پدر عقیده داشت والت دیزنی یک نابغه ی بزرگ بود، مردی که وسعت دید او به همه امکان می داد تا در هر سنی حس شگفت دوران کودکی را تجربه کنند .


از دید پدر، لذت هر تفریحی با همراهی دیگران چند برابر می شد. یک شام شلوغ توی منزل خواهرش که نصف مهمان ها بدون صندلی مانده باشند، به شام چهارنفره با جای کافی ترجیح داشت. طبع قبیله ای او لابد نتیجه بزرگ شدن با هشت خواهر و برادر بود. ریشه اش هرچه بود، پدر باور داشت وقتی دیزنی لند برای ما لذت بخشاست، فکرش را بکن با بیست نفر همراه چقدر بیشتر خوش می گذرد .به این ترتیب یکی از تعطیلات آخر هفته، خود را دم ورودی اصلی دیزنی لند دیدیم، همراه با شش همکار ایرانی پدر و خانواده هاشان.