عطر سنبل ، عطر کاج - 6


مادرش گوشی تلفن را به دست مان داد و مادر که خوشبختانه تلفن محل کار پدر را حفظ کرده بود، با او تماس گرفت و وضعیت را توضیح داد. بعد پدر با زن آمریکایی صحبت کرد و نشانی خانه مان را به او داد. غریبه ی مهربان پذیرفت که ما را برساند .


لابد از ترس اینکه دوباره سرو کله ی ما دم در خانه شان پیدا شود، زن و دخترش با ما تا جلوی ایوان خانه مان آمدند و حتی به مادر کمک کردند که قفل عجیب و غریب در را باز کند. بعد از آخرین تلاش های بی ثمرمان برای برقراری ارتباط، آن ها خداحافظی کردند. ما هم در پاسخ لبخند کش دارتری تحویل دادیم . بعد از گذراندن یک روز در آمریکا و میان آمریکایی ها، فهمیدم پدر آنجا را درست توصیف کرده. توالت ها تمیز بودند و مردم بسیار، بسیار مهربان.


رفتن به آمریکا هم هیجان انگیز بود و هم دلهره آور، اما دست کم خیال مان راحت بود که پدر به زبان انگلیسی مسلط است. او سال ها با تعریف خاطرات دوران تحصیلش در آمریکا ما را سرگرم کرده بود و خیال می کردیم آمریکا خانه ی دوم اوست. من و مادر تصمیم داشتیم از کنار او جم نخوریم تا آمریکای شگفت انگیز را – که مثل کف دست می شناخت- نشان مان بدهد. منتظر بودیم نه تنها زبان بلکه فرهنگ آمریکا را برای ما ترجمه کند، و رابطی باشد میان ما و آن سرزمین بیگانه .


ثبت احوال . . .


جالب است!


"ثبت احوال" در شناسنامه ام 

همه چیز را ثبت کرده جز . . .


"احوالم" را


عطر سنبل ، عطر کاج - 5


بعد از چند تلاش بی نتیجه ی مادر برای پیدا کردن ایران روی نقشه، بالاخره خانم سندبرگ دستگیرش شد که مشکل از انگلیسی ندانستن مادر نیست از بلد نبودن جغرافیاست. با لبخندی از سر لطف، مادر را به صندلیش بازگرداند. بعد به همه، از جمله من و مادر، ایران را روی نقشه نشان داد.


مادر سرش را به تایید تکان می داد،انگار که تمام مدت جای آن را می دانست اما ترجیح داده بود آن راز را پیش خودش نگه دارد. هنوز تمام بچه ها به ما خیره بودند نه تنها با مادرم آمده بودم مدرسه، نه تنها نمی توانستیم به زبان آنها حرف بزنیم، بلکه به وضوح خنگ بودیم.


به خصوص از دست مادر عصبانی بودم، چون تمام تاثیر مثبتی که با گفتن دایره ی رنگ ها گذاشته بودم خراب کرده بود. تصمیم گرفتم از فردا او توی خانه بماند .


بالاخره زنگ خورد و وقت برگشت از مدرسه شد. دبستان لفینگ ول فقط چند کوچه با خانه مان فاصله داشت و پدر، که قابلیت ما را برای گم شدن دست کم گرفته بود، فکر می کرد من و مادر می توانیم راه خانه را پیدا کنیم. ما سرگردان در آن حوالی پرسه می زدیم، شاید به امید کمکی از یک شهاب آسمانی یا حیوانی سخنگو.


هیچ کدام از خیابان ها و خانه ها به نظر آشنا نمی آمد. همان طور که مبهوت وضعیت ناجورمان بودیم، دختر کوچک پرجنب و جوشی از خانه شان بیرون پرید و چیزی گفت. ما که منظورش را نمی فهمیدیم همان کاری را کردیم که باقی روز انجام داده بودیم. لبخند زدیم. 


مادر دختر به ما پیوست. و اشاره کرد برویم توی خانه شان.حدس زدم دختر، که هم سن من به نظر می رسید، از بچه های دبستان لفینگ ول است و می خواهد با بردن ما به خانه، اجرایی خصوصی از سیرک تماشا کند .


زووووووووووووو


تازه میفهمم بازیهای کودکی حکمت داشت ،


زوووووووووووو . . .


تمرین روزهای نفسگیر زندگی بود.

عطر سنبل ، عطر کاج - 4


خواستگار شماره 3 پدر بود. او هم مثل خواستگارهای قبلی هیچ وقت با مادر صحبت نکرده بود اما یکی از دخترعموهایش مادر را می شناخت، و همین کافی بود. مهم تر از آن، مادر مشخصات همسر مناسب را از نظر پدر داشت. پدر، مثل اکثر ایرانی ها،زنی با پوست سفید و موی صاف و روشن را ترجیح می داد. بعد از گذراندن بورسی یک ساله در آمریکا، با عکس زنی که به نظرش خوشگل آمده بود برگشت و از خواهر بزرگش، صدیقه خواست دختری شبیه آن برایش پیدا کند. صدیقه در دور و بر جستجویی کرد، و اینطور شد که مادر در هفده سالگی رسما از آرزوهایش انصراف داد، با پدر ازدواج کرد، و کمتر از یک سال بعد بچه دار شد.


همان طور که بچه ها زل زده بودند به ما، خانم سندبرگ به مادر اشاره کرد که بیاید پای تخته. مادر با بی میلی پذیرفت. من قوز کردم توی خودم. خانم سندبرگ با دست به نقاط مختلف نقشه اشاره کرد و پرسید : ایران؟

معلوم بود که تصمیم گرفته ما بخشی از درس آن روز باشیم. کاش از قبل گفته بود تا توی خانه می ماندیم .